میگه آدم وقتی ۱۰۰۰ سالش شد میمیره
Flip( عروسکی که توی کلاسشون هست و آخر هفته مهمون خونه یکی از بچه های کلاس میشه ) این هفته مهمون خونه ما بود و دنی خیلی خیلی مواظب این عروسک بود و وقتی میخواستیم بریم بیرون لباسهاش رو میپوشید و بهش غذا میداد .
داره تلویزیون نگاه میکنه یه پسر بچه رو دیده میگه مامان این چند سالشه گفتم فکر میکنم ده ساله باشه گفت من اگه ده سالم بشه آدم میشم !( منظورش این بود که مثل این بزرگ میشم )
شب براش کتاب خوندم ازم خواست یه کتاب دیگه براش بخونم گفتم دیگه بسه باید بخوابی گفت اگه یه کتاب دیگه واسم بخونی منم یه Lange kus (بوس طولانی ) ازت میکنم .
اومده میگه مامان من یه چیزی یادم افتاد ببعی drie November (سوم نوامبر )تولدش هست براش جشن تولد بگیریم.
برای یک حرکت بدی که ازش سر زده بود جریمه شد و اجازه نداشت دو روز با DS بازی کنه و چند روز بعدش از من چیزی درخواست کرد که من بهش جواب منفی دادم گفت مامان من تو رو جریمه میکنم اجازه نداری دو روز کار کنی !
رفتیم آرایشگاه موهاش رو آرایشگر خیلی کوتاه کرد بهش گفتم دنی چقدر قیافت عوض شده گفت آره شبیه بابا و Tomas (پسر همسایمون ) شدم !
دو هفته پیش دنی برای اولین بار رفت دندونپزشکی دکتر دندونهاش رو دید و گفت که یکی از دندونهاش خرابه که باید پر بشه و قرار گذاشتیم برای این هفته خیلی خوشحال بود که میخواد بره دندونپزشکی و کلی پز به بچه ها و تا زمانی هم که روی صندلی نشست و دکتر شروع کرد براش توضیح دادن که میخواد چیکار کنه با لبخند گوش میداد ولی وقتی دکتر آمپول زد شروع کرد گریه و اشکاش مثل چی میومد ولی بعد از چند دقیقه ساکت شد و دکتر هر چی گفت انجام داد و دندونش درست شد اما تا شب حس بدی داشت به خاطر بی حسی لب و لپش .
شب که میخواست بخوابه هر چی دنبال ببعی گشتیم نبود که نبود دیگه تنها جایی که نگشته بودیم کمد و کشوی کمدش بود وقتی کشو رو باز کردم دیدم ببعی اونجاس زمانی که میخواسته شورت بپوشه ببعی رو گذاشته اونجا بعد هم یادش رفته که اونو برداره بهش میگم دنی مامان مگه عاشقی میگه آره عاشگ تو هستم (لغت ق رو اصلا نمیتونه خوب تلفظ کنه هر چی سعی هم میکنه نمیشه .
این هم من و دنی که بالای کوه هستیم .


من دنی هستم 16 سپتامبر 2006 در کشور هلند به دنیا اومدم قراره که مامانم اینجا از من برای شما خودش و خودم بنویسه